یکی بود یکی نبود …
کوشا کوچولو جشن تولد را خیلی دوست داشت. کوشا میدانست چند روز دیگر تولد او است برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کند.
آن روز پدر وقتی از راه رسید چند عدد بادکنک را روی میز قرار داد و از مادر کوشا خواست تا برای مراسم کوشا آنها را باد کند.
کوشا میدانست سر مادرش خیلی شلوغ است و او باید تمام کارهای مربوط به جشن تولد را انجام دهد به همین خاطر از مادر اجازه گرفت تا بادکنکها را باد کند.
وقتی پدر و مادر کوشا برای خرید از خانه بیرون رفتند، کوشا به سرعت شروع به مرتب کردن خانه کرد او میخواست برای تشکر از زحمات پدر و مادرش به آنها کمک کند.
کوشا میدانست که جشن تولد یعنی اینکه او یک سال بزرگتر شده است و هر کس که بزرگتر میشود باید رفتار بهتری با اطرافیانش داشته باشد.
وقتی پدر و مادر کوشا به خانه برگشتند متوجه شدند خانه تمیز و مرتب شده است و بادکنکها گوشهای کنار هم چیده شدهاند.
دوستان کوشا کوچولو یکی یکی از راه رسیدند و هر کدام برای کوشا یک هدیه آوردند. کوشا بعد از اینکه شمع روی کیک را فوت کرد، هدیههایش را باز کرد و با خوشحالی از همه تشکر کرد.
بعد از تمام شدن مراسم جشن تولد، وقتی تمام مهمانها خانه کوشا را ترک کرده و به خانه خود رفتند، کوشا با اینکه خسته بود، به مادر و پدرش در جمع کردن بشقابها و ظرف میوه، لیوان شربت و همه چیزهای دیگر کمک کرد. او با دقت تمام هدیههایش را در کمد خود قرار داد.
آن شب کوشا قبل از اینکه به خواب برود، با خودش احساس کرد، چقدر خوب است بچهها همینطور که بزرگ میشوند، کارهای خوب و بزرگ هم انجام دهند. کارهایی که هم باعث خوشحالی خودشان و هم باعث شادمانی اطرافیانشان میشود.
از آن شب به بعد بود که کوشا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و شبها قبل از خواب، با به یاد آوردن آن احساس خوشحالی کند.
کوشا میدانست هر کار خوب یک ستاره میشود که در آسمان به او چشمک خواهد زد.
شما تا حالا چندتا کار خوب انجام دادی؟
نظرات شما عزیزان: